درب اتوبوس

متن زیر، دریافتی است.


هوا خیلی گرم بود و منم حسابی عجله داشتم. منتظر اتوبوسهای خط واحد برای رفتن به دانشگاه بودم. اتوبوس مقصدم اومد. دوستم هم همون لحظه رسید. بعد از سلام و احوال پرسی با هم رفتیم تا سوار اتوبوس بشیم. پشت درب مخصوص خواهران منتظر بودیم راننده در و باز کنه که کارتمون رو بزنیم و سوار بشیم  اما باز نکرد... .

بوق زد به نشونه اینکه بیاین از در جلو که مخصوص برادران سوار بشین... .

رفتم جلو گفتم لطفا در خواهران رو باز کنید سوار بشیم.

راننده گفت :خانم کسی شما رو نمیبینه. میگم چشماشون رو ببندند ،سوار بشین!

چند نفر جلو آروم خندیدند.

خیلی عصبانی شدم، اما کاملاً خشمم رو فرو کش کردم.

دوستم خواست سوار بشه، دستش رو گرفتم و نگذاشتم.

 گفتم: حاج آقا این اتوبوس شماست، نه؟

گفت: بله، البته من راننده اونم، ولی یه جورایی صاحب خونم.

گفتم:پس اتاق کارو محل کسب در آمد شماست. خود شما هم از جملهای که پشت اتوبوس شما  نوشته منظورم "ورودی خواهران" اطلاع دارید حتماً .... . پس اگر من از درب جلو وارد بشم به محل کار شما، به جمله شما و در واقع به شما بی احترامی کردم، درسته؟

بعد درسته توی محل کار شما چند نفر با جمله شما به ناموس دیگران بخندند؟

راننده به حرفام گوش داد و گفت:حرف حساب جواب نداره، شما درست میگید. میبخشین بفرمایید.

در رو باز کرد و سوار شدیم... .

هفته بعد، باز هم همون ایستگاه منتظر اتوبوس دانشگاه بودم و دیدم باز همون آقا راننده اتوبوسه.

نرفتم جلو تا ببینم راننده درب خواهران رو باز میکنه یا فقط همون لحظه باز کرده.

خدا را شکر دیدم حتی وقتی خانمی خواست از درب جلو وارد بشه آقای راننده مخالفت کرد.

بازهم خدا رابسیار شکر کردم که آن لحظه عجولانه سوار اتوبوس نشدم.


پ.ن: در نمایشگاه های پاییزه شهرتان، غرفه ای برای فروش دفتر تحریر ایام بگیرید.

گرمای اتوبوس

متن زیر، دریافتی است.


توی اتوبوس نشسته بودم و یه خانم مسنّی هم کنارم نشسته بود. یه دختر جوونی هم روبه روم بود (صندلیهای قسمت خانمها دو ردیف صندلی روبه روی هم دارد) و از گرما کلافه شده بود و در آخر هم تصمیم گرفت کشف حجاب کنه، البته هنوز قسمت کمی از مقنعه روی سرش بود!

یه دختر دیگه هم که این صحنه رو دید اونم به همین نحو البته با دُز کمتر کشف حجاب کرد و دوتایی باهم شروع کردن به صحبت درباره محدودیت حجاب و انتقاد از نظام حاکم و اجباری بودن حجاب. و صحبتاشون هم در این مورد بود که اگه اون سه میلیون(!) جمعیتی که دوسال پیش اومده بودن تو خیابون نمیترسیدن و ادامه میدادن الان راحت شده بودیم.

ادامه نوشته

نقدهای کودکانه

متن زیر، دریافتی است.

یکی از دوستان الحق جمله قشنگی گفت :

«اگه هر کسی میدونست که انتقاد چقدر اوج میده به شخصیتش، به هرکس که میرسید میگفت بیزحمت منو نقد کنید».

بعد شب یک مجموعه از انتقادهایی داشت که هر کدام او را گامها جلو میبرد.....

البته آداب نقد را هم باید بلد بود وگرنه نتیجه عکس میگذاردد......

واقعاً دیدم خلاء انتقاد صحیح در جامعه ما هم از سمت مردم و هم مسئولین خیلی احساس میشه.......

احتیاج به یک فرهنگسازی داره........

مخصوصاً از دوران کودکی........

 

برای بچههای مدرسهای که میرم موضوع انشا گذاشتم......

«لطفاً هر کدام یک نقد از من، از خودش، از مسئولین مدرسه، از مسئولین شهر، نماینده مجلس، وزرا، رییس جمهور ...... بنویسد».

البته قبلش باید آداب نقد را یاد بدهیم......

مطمئناً ترس نقد از مسئولین هم دور ریخته  میشه.....

خوش به حال همه اونهایی که نقد میشند......


پ.ن: اقتدارگرایی به بهانه بازی در پازل دشمن

نظری در مورد مطلب "تا کلانتری"

متن زیر، نظری در مورد مطلب تا کلانتری می باشد. نگاه موجود در این مطلب، در میان دیگر نظرات وبلاگ نیز قابل مشاهده است.


سلام خدمت خواهر محترم.

چند نکته در مورد نقل خاطره تان وجود دارد که به نظرم بر من واجب است که بگویم، و نمیگویم مگر به این دلیل که شما را متمایل به رعایت حق دیدم.

خواهر عزیز، امر به معروف و نهی از منکر دو جنبه دارد. یا شاید بهترش اینطور میشود که:

در حالت ایده آل با رفتار درست و بزرگوارانه یک انسان درست کار، فرد مرتکب متوجه شود و خودش خطای خود را اصلاح کند. میدانید حتماً شرایط این فریضه را. اثرگذاری و مفسده نداشتن و ... .

ولی نکته اینجاست که در جامعه ما به دلیل فراگیر شدن بعضی مسائل موضوع به حالت اورژانسی درآمده و همان است که رهبری میگویند تذکر لسانی دهید. بگویید و عبور کنید. با لحن بد هم نگویید.

شاید اولین اشتباه شما، این بود که در جواب به شما چه ربطی داره گفتید خدا بردوشم گذاشته و میخواستید قرآن را باز کنید. اگر آن فرد در جواب شما ده ها آیه ای می آورد که با همان یک رفتارتان به شما ثابت میکرد در لحظه نقض کردیدشان چه میخواستید بکنید؟ اصلاً جایگاه قرآن باز کردن چیست وقتی طرف حرف از گور خودش میزند و همه تبعاتی که پذیرفته آنها را.

در صورتی که اگر به قانون بودن و خواست حاکمیت(که به دلیل جمهوریت خواست اکثریت میشود) ارجاع میداد شاید منطقی تر بود. و کتاب خدا را چه به پلیس؟

راستش هضم این پست، و اینکه صاحب «مهتد» بدون هیچ نقدی آن را منتشر کرده، واقعاً برایم عجیب بود. یکی از دوستان میگفت به دلیل این مطلب «مهتد» را از لینک وبلاگم برداشتم چرا که کم کم دارد فضاسازی ای میکند که کم مفسده نیست.

امیدوارم این فضای «بیایید امر به معروف و نهی از منکر کنیم» وبلاگ، از تعقل و تدبر و فهم شرایط دور نکند افراد را. باعث نشود هدف و روح این فریضه را فراموش کنیم و فقط انجام داده باشیم.

تا کلانتری

متن زیر، دریافتی است.


جلوی یک مغازه که سر نبش کوچه ماست پارک کرده بود.

وقتی داشت از اتومبیلشان پیاده می شد دیدم از این جوراب شلواری ها پوشیده بود که تقریبا نازک بود.و چون مانتویش هم چاک داشت تقریبا تا یک وجب بالاتر از زانویش پیدا بود. من واقعا ناراحت شدم. رفتم جلو و گفتم خانم این وضعیت پوششتان اصلا مناسب نیست.

با حالت پرخاش به من گفت به شما چه ارتباطی دارد؟ گفتم خدا این وظیفه را بر دوش من گذاشته که نسبت به این موضوع بی تفاوت نباشم.الان هم قرآنم را از کیفم در میاورم تا ببینید...

گفت لازم نکرده. من را توی قبر شما نمی گذارند.

گفتم بالاخره نمی توانید با این وضعیت بیایید توی خیابان.

گفت به شما ربطی ندارد.

گفتم الان با پلیس تماس میگیرم تا مشخص بشود به من ربطی دارد یا خیر؟

گفت غلط می کنی! برو گمشو. سپس همسرش را صدا زد و گفت بیا ببین این چی میگه؟

در تمام سخنانش حالت تهاجمی و موضع حق به جانب داشت. من هم نمی خواستم که در مقابل این نحوه واکنشش ضعف نشان بدهم.

همسرش آمد گفت چی شده؟ یک مرد درشت هیکل هم بود. گفتم پوشش خانمتان مناسب نبود. به ایشان محترمانه تذکر دادم. منتها ایشان شروع کرد به پرخاشگری و بی احترامی.

اولش که از پوشش دفاع کرد و گفت خوب است بعد هم اضافه کرد همسرم اعصابش خورد است. شما ببخشید.

حدس زدم چون اسم پلیس را آوردم اینطوری عکس العمل نشان داد. با این حال گفتم خب خودشش بیاید عذر خواهی کند. گفت قطعا نمی یاید. گفتم پس من هم منتظر پلیس میشوم.

در مغازه بجز شوهر آن خانم دو مرد دیگر هم کار می کردند. در واقع آن ها سه نفر مرد بودند و یک خانم و من هم یک خانم بودم.

واقعا ترسیده بودم. وقتی داشتم شماره 110 را می گرفتم دستم می لرزید. گفتم نکند در این عصبانیت بلایی سرم بیاورد.

خلاصه با پلیس تماس گرفتم و آدرس دادم. آن خانم یکی دوبار از مغازه بیرون آمد و با غضب به من نگاه کرد. حتی به نظرم یکبار پشت در دیگر مغازه ظاهر شد درحالی که یک چوب در دستش بود. چون مغازه سر نبش بود و دو در داشت.و یکی از درها شیشه مشجر داشت و سایه خانم پیدا بود.حتی به همسرش می گفت بگذار بروم بزنمش!چون از پشت در دیدم مطمئن نیستم چوب داشت یا نه؟

خلاصه 25 دقیقه ای با این وضعیت گذشت و از پلیس خبری نشد. مجداد تماس گرفتم و باز منتظر شدم. شماره ماشینشان را هم برداشتم. وقتی چند دقیقه از تماس دوم گذشته بود آن خانم و شوهرش سوار خودرویشان شدند و رفتند ولی بعد از یک ربع که برگشتند پلیس هم بالاخره رسید.40 دقیقه منتظر پلیس بودم که آمد.

شرح ما وقع دادم و نوشت. از شوهر آن خانم هم سولاتی کرد و یادداشت کرد و رفت و به من گفت برای پیگیری شکایتتان به کلانتری بیایید.

در مدتی که منتظر پلیس بودم همکار شوهرش که گمان می کنم برادر او هم بود آمد و گفت که این خانم عصبانی بوده. کرایه خانه ایشان عقب افتاده. شما ببخشید.ولی من منصرف نشدم...

چند روز گذشت و به کلانتری نرفتم. در این فکر بودم که بالاخره همسایه هستیم و بهتر است مسئله طوری حل بشود که کدورت ایجاد نشود و پوشش آن خانم هم درست بشود. پیش خودم گفتم بروم کلانتری و شکایت را پس بگیرم و یک چادر به آن بنده خدا هدیه بدهم و...

بعد از مدتی دوباره همان خانم را دیدم. با همان جوراب شلواری! خیلی ناراحت شدم. فکر می کردم دیگر این جوراب ها را نپوشد. فرصت نشد بروم مجدد تذکر بدهم. چون سوار ماشین شد و رفت. تقریبا از تصمیم انصراف از شکایتم منصرف شدم. حالا با این اوصاف به نظر شما خوانندگان عزیز چه کار کنم بهتر است؟

جثه بزرگ

متن زیر، دریافتی است.


شب مبعث همراه پدر و مادر رفته بودیم بیرون که کاری برای مامانم پیش اومد و  مجبور شدیم تا کار مامانم تموم شه روبه روی یه مجتمع تجاری پارک کنیم و منتظر بمونیم .

این مجتمع تجاری که به همه چیز شبیه بود الا مکان خرید و فروش خیلی اوضاعش افتضاح بود . من و بابام تو ماشین نشسته بودیم که جای دشمنتون خالی یه صحنه هایی بود که آدم واقعا فکر نمیکرد تو کشور اسلامیه . من زیاد از این موردا میبینم و خیلی هم ناراحت میشم ولی بابام انگار براش عادی شده بود و خودش رو به خوندن یه تبلیغ مشغول کرده بود . جلوی ماشین ما دوتا پسر وایستاده بودن و مدام درحال دید زدن خانومای محترمه ای که با وضع بدی از مجتمع تجاری خارج میشدن بودن و تقریبا به همین هدف هم اونجا بودن . من خواستم به بابام بگم بره تذکر بده که دیدم اگه بگم هم میگه اینا درست بشو نیستن . پس بیخیال ماجرا شدم . ولی ماجرای اصلی از وقتی شروع شد که دوتا دختر با وضع ناجوری از مجتمع تجاری اومدن بیرون . که این دوتا پسر هم دوباره شغل شریفشون(!) رو شروع کردن . اولش فکر کردم دخترا از این وضع ناراضین و الان ه که از جلوشون رد بشن و برن . که با کمال تاسف دیدم نه اینکه نرفتن بلکه اومدن و به فاصله  دو سه متری اینا وایسادن . خیلی صحنه مشمئز کننده ای بود . من که یه دخترم واقعا براشون متاسف شدم . هی به یه بهونه ای میومدن نزدیکتر وشروع میکردن به خنده مصنوعی سر دادن و جلب توجه کردن .  این پسرای محترم هم که قصدشون تفریح کوتاه مدت بود حالا شروع کرده بودن به ناز کردن !!!! بالاخره بعد از چندباری که دخترا تلاششون رو کردن و دیدن نمیشه . با ناز و خرامان خرامان از جلوی ما رد شدن و رفتن .  من از توی ماشین تمام این صحنه ها رو میدم و حتی مکالمه های اونها رو هم میشنیدم . واقعا هم خندم گرفته بود هم عصبی شده بودم هم تاسف میخوردم و از چهره ام هم معلوم بود که خیلی ناراحتم . بابام هر از چندگاهی از توی آینه حالت های منو میدید ولی کاری نمیکرد .

اونجا داشتم به این فکر میکردم که چرا من نمیتونم کاری بکنم و باید حداقل پیاده میشدم و به دخترا تذکر میدادم و یا حتی به بابام میگفتم به پسرا تذکر بده . در همین حال بودم و داشتم یه طرف دیگه رو نگاه میکردم که دیدم یه جوونی با ظاهر مذهبی با یه بیسیم به فاصله پنج-شیش متر از اونا وایساده . که معلوم  بود از اعضاء بسیج مسجد نزدیک مجتمع هست . من از این بیشتر لجم گرفته بود که چرا هیچ عکس العملی نشون نمیده ( ولی اگر من هم جای اون بنده خدا بودم بین این همه منکر نمیدونستم باید به کدوم تذکر بدم و البته که من هم وظیفه م رو انجام ندادم ) . بعد از چند دقیقه دیدم جوون بسیجیه داره آماده میشه که بره و در حین رفتن هم رفت سمت پسرا و یه دستی رو شونه یکیشون گذاشت و با یه حالتی که تحکم داشت بهشون گفت کارتون رو انجام بدید و برید . واقعا خیلی خوشحال شدم . دیدم حداقل یه نفر وجودشو داشت که تذکر بده و از خودم خجالت کشیدم که چرا من کاری نکردم (البته به واسطه بابام). تا من رفتم به بابام بگم که اونم تذکر بده دیدم او جوونا خودشون کم کم از اونجا دور شدن و رفتن . جالبیش این بود که اون جوون بسیجی جثه ش از اون دوتا پسر کوچیکتر بود ولی حرفشو گوش دادن و بعدش رفتن .

 

تازه فهمیدم ترس از نهی از منکر به خاطر اینه که ایمان انسان ضعیفه و اگر یه کم حس انسان دوستی داشتم میرفتم و یه تلنگر به اون دخترا که معلوم بود از روی جهل اینکار رو میکنن میزدم . یا اگه سرنوشت این جوونا برای بابام مهم بود پدرانه از این کار نهیشون میکرد.

صف عابربانک

متن زیر، دریافتی است.

امروز رفته بودم عابربانک که پول بگیرم. یک خانم جوونی مشغول كار با دستگاه بود كه همون اول طرز بد ايستادنش زد تو چشمم. تقریباً لم داده بود به دستگاه. و یک آقایی هم با فاصله روي پله بانك نشسته بود و نگاهش به اون سمت بود. فکر کردم شاید تو نوبته و منتظر تموم شدن کار خانم. رفتم كنارش و پرسيدم نفر بعدي شماييد؟ ديدم حواسش پرت پرته و تا خواست سوال منو آناليز كنه خودشم نفهمید چي جواب داد. دیدم که بله، محو تماشاي بدن خانم بود! (واقعا اينو كه ميگم خودمم تاسف مي خورم چون دقيقا همين طور بود)

 جالب اينكه اين آقا چهره و پوشش موجهي داشت و اصلا به ذهن آدم خطور نمي كرد كه بي كار نشسته باشه اونجا! دقت كردم ديدم خانمه غير از بد ایستادن مانتوش هم خيلي تنگ، کوتاه و چسبيده س. اینقد دلم سوخت که گفتم بهش تذكر میدم ولي دیدم با وجود اون آقا اصلا درست نيست و احترام خانم هم زير سوال ميره. طبق تجربه اي كه تو يكي از خاطرات جنبش حيا خونده بودم ديدم بازم ميشه يه كاري كرد. رفتم درست جلوي خانم و پشت به آقا ايستادم. خلاصه خانم رفت و نوبت من شد و وقتي از جلوي آقا رد شد احساس كردم يه متلك هم بهش گفت. عصباني برگشتم ولي ديدم حواسش پرت خانمه و بعدم پا شد و رفت. كارم كه تموم شد داشتم مسيرم رو مي رفتم كه خانمه رو ديدم. آقاهم اون طرف پياده رو بود و همچنان نگاهش به ... از جلوش که رد شدم يه نگاه با مكث و خيلي غضبناك بهش كردم و بعد با بي اعتنايي سرم رو چرخوندم و سرعتم رو بيشتر كردم تا رسيدم به خانم.

 گفتم ببخشيد ميتونم يه چيزي بگم؟ بنده خدا يه دفعه انگار ترسيد. يه نيم نگاهي به پشت سرش كرد و با تعجب و ترديد گفت بفرماييد. گفتم: ببخشيد ولي فكر ميكنم بهتره يه كم بهتر لباس بپوشيد اون آقا داشت خيره خيره به شما نگاه مي كرد. مشخص بود خودشم كاملا متوجه شده بود، ولي مثلا خونسرد شونه بالا انداخت و جواب داد: خب از اين آدماي مريض زيادن.. خيلي جدي بهش گفتم: "به هرحال ما هم نبايد طوري لباس بپوشيم كه اين طوري جلب توجه كنه". سري به نشونه تاييد تكون داد ولي معلوم بود از حرفم خوشش نيمده. لبخندي بهش زدم و گفتم دوستانه بهتون گفتم. اونم لبخندي زد و گفت مي دونم و از هم جدا شديم.

حفظ سنگرهای قبلی

متن زیر، دریافتی است.


اوایل که مظاهر بی حجابی مثل بیرون بودن موها رو می دیدیم تعجب می کردیمکم کم برامون عادی شد. الان حداقل نباید اجازه بدیم که بی حجابی و بی حیایی رشد کند و ما را از سنگر های فعلیمان عقب تر براند. خواهشا خواهرها دربرابر این مانتوهای آستین کوتاه دیگر ساکت نباشند.

امروز به یک خانمی که آستین هاش تا آرنج بالا بود گفتم خانم آستین هات رو بکش پایین. طرف گفت پایین نمیاد. نگاه به مانتوش کردم دیدم راست میگه متاسفانه دوخته شده و پایین نمیاد.

بعد شروع کردم به شکایت کردن و بهش گفتم آخه این چه وضعیه؟اینا چیه می پوشید؟

خانومه هیچی نگفت ولی بر اساس تجربه مطمئنم اگه میخواستم به اینکه موهاش بیرون بود اعتراض کنم می گفت چه اشکالی داره و به شما ربطی نداره و ...

چون قبح برخی چیزا از جمله بیرون بودن مو ریخته ولی قبح آستین کوتاه نریخته. اگه الان طلبکار نباشیم، فردا بدهکار می شیم ها!

بارها به خانم هایی که بی حجاب هستند با لحن جدی تذکر دادم و اونها ترتیب اثر دادند. به قول استادمون نباید اجازه پیشروی در محدوده بی حجابی و عقب رفتن مرزها رو بدیم. خداییش اگه در برابر برهنه شدن سر و آستین هایی که تا آرنج بالا رفتن ساکت باشیم پس کی صدامون دربیاد؟

تکرار داستان سوره اعراف

متن زیر، دریافتی است.

دیروز توی مترو نشسته بودیم. اگرچه واگن ویژه بانوان بود ولی خب آقایان از واگن کناریش می توانستند آنجا را ببینند. یک خانمی مقنعش کاملاً از سرش در آمده بود. خانمی که کنارش نشسته بود چادری بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد. من بعد این دو نفر بی حجاب و چادری نشسته بودم. یعنی اول خانم کشف حجاب کرده بود بعد خانم چادری بعد من.

رو به خانم بی حجاب گفتم: "مقنعه ات را سرت کن". با لحن جدی. گفت "باشه" و با اکراه و تاخیر این کار رو انجام داد. خانم چادری که بین ما نشسته بود رو به من کرد و آهسته گفت فایده ندارد.

گفتم: "شما چرا به ایشون تذکر ندادید؟"

گفت: "آخه بدتر لج می کنند".

گفتم: "مهم این است که ما تکلیف خودمون رو انجام بدیم".

گفت: "تکلیف شرایطی داره از جمله این که باید اثر داشته باشه".

گفتم: "وقتی همه بگن اثر میذاره". و داستان سوره اعراف رو براش گفتم:

وَإِذْ قَالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْمًا ۙ اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا ۖ قَالُوا مَعْذِرَةً إِلَىٰ رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ﴿١٦٤﴾ فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَأَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذَابٍ بَئِيسٍ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ.

و گروهى از بنى‏اسرائيل [كه در برابر بد كارى‏هاى ديگران ساكت بودند ، به پند دهندگان خيرخواه و دلسوز] گفتند : چرا گروهى را كه خداهلاك كننده آنان يا عذاب كننده آنان به عذابى سخت است ، پند مى‏دهيد ؟ [پند دادن شما كارى نابجاست .] گفتند : براى اينكه در پيشگاه پروردگارمان [نسبت به رفع مسؤوليت خود] حجت و عذر داشته باشيم و شايد آنان [از گناهانشان] بپرهيزند .«164» پس چون پندى را كه به آنان داده شد ، فراموش كردند [در لحظه نزول عذاب] پند دهندگانى كه مردم را از بدى‏ها بازمى‏داشتند ، نجات داديم و آنان را كه ستم كردند(همراه آنان که ساکت بودند) به كيفر آنكه همواره بدكارى و نافرمانى مى‏كردند به عذابى سخت گرفتيم .

بعد گفتم من وظیفه ام رو انجام میدم. روز قیامت خدا درباره امربه معروف و نهی از منکر هم مثل نماز و روزه از من سوال می کنه و من باید بگم تکلیفم رو انجام دادم. بعد هم از مترو پیاده شدم.

پیشنهادم به کسانی که هنوز جرئت نهی از منکر پیدا نکردند اینه که حداقل امر به معروف کنند و حزب اللهی ها را دعوت به نهی از منکر کنند.

یه جای خلوت

متن زیر، دریافتی است.

با دوستم داشتیم از جایی برمیگشتیم که تقریبا محل ساکت و خلوتیه . دیدم یه ماشین کنار خیابون که تقریبا هیچ آدم و ماشینی از اونجا رد نمیشه وایساده.

 یه کم غیر طبیعی بود که کسی بخواد واسه استراحت اونجا وایسه . یه کم که توی ماشین دقیق شدم دیدم بله! یه دختر و پسری (که به قول بچه ها زوج آینده هستن ان شالله! ) توی ماشین نشستن و دیگه دقت نکردم که توی ماشین چه خبره. فقط یه نگاه غضبناک به پسره انداختم راهمو ادامه دادم . و از جلوشون هم که در حال رفتن بودیم هرچند دقیقه یکبار برمیگشتم و باهمون نگاه غضبناک یه نگاه به ماشین مینداختم ، طوری که اونا متوجه بشن . از اونجایی که من و دوستم دوتا دختر بودیم و محل هم خلوت متاسفانه نتونستم کار دیگه ای بکنم :( . فقط به دوستم که داشت باهام حرف میزد و متوجه حرکات غیر طبیعی من شده بود گفتم یه دقیقه برگرد و تو هم یه نگاه غضبناک بهشون بکن . و دوستم هم که متوجه موضوع شده بود همین کار رو میکرد . بعد من طوری که سرنشینا ببینن گوشیمو از تو کیفم در آوردم به حالتی که میخوام زنگ بزنم به جایی ...

موقعی که از اونجا کامل رد شدیم ، برگشتم نگاه کردم دیدم ماشینه دیگه اونجا نیست .

یه چیزی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که من که یه دختر بودم باید توی اون لحظه به پسره تذکر میدادم یا دختره ؟!

با حجاب بالفعل، باحجاب بالقوه

متن زیر، برگرفته از وبلاگ میس طلبه بلاگ می باشد.


روز زن می رویم بازار بزرگ شهر با یک دسته گل رز و چند جعبه شیرینی .قرار است تحت عنوان ستاد مردمی عفاف و حجاب و در راستای روحیه دهی به بانوان محجبه ،از زنان خوش حجاب تقدیر کنیم.

دخترها و زن های جوان با شعف گل ها را می گیرند به دوربین ما لبخند می زنند و می روند .دو دختر نوجوان گوشه ای ایستاده اند و ما را نگاه می کنند .از همین تیپ های خفن امروزی .جلو می روم دو شاخه گل رز سرخ را می گیرم روبه رویشان .دختر ها با تعجب نگاه می کنند ."مگه اینا برای خانمای باحجاب نیست ؟"لبخند زنان می گویم:برای با حجاب های بالفعل و با حجاب های بالقوه !به همدیگر نگاه می کنند .شال هایشان را جلو میکشند و گل ها را میگیرند.یکیشان چند قدم نرفته برمیگردد .ناخن های بلندش را میگذارد روی لبش و یک بوس میفرستد .بلند میگوید:خیلی باحالی!!عین حرکتش را تکرار میکنم "خیلی مخلصیم".

عقاید را منتقل کردن

متن زیر، دریافتی است.


چند سال پیش ظاهرم همچو امروزم نبود. برای اولین بار به همراه خانواده رفته بودیم شلمچه. برای من آنجا سرزمین شهادت انسانهایی بزرگ و پاک بود. افرادی که متعلق به همه ملت ایران بودند، نه تنها قشری خاص. حجابم درست نبود. شال آبی رنگی به سر داشتم و کوله پشتی بر دوش شبیه توریست ها راه می رفتم و عکس می گرفتم. چند نفر بهم تذکر دادند. دست اخر آقای مسنی به مادرم گفتند حاج خانم به دختر خانم هایتان بگویید حجابشان را اینجا رعایت کنند.

اصلا نمی فهمیدم دلیل تذرکشان را. مگر اینجا تنها متعلق به آنهاست. یعنی من که به عنوان مثال عقیده ام در خصوص حجاب همانند آنها نیست سهمی از این سرزمین ندارم و با آن بیگانه ام. چرا باید نگاه های چپ چپ و تذکراتشان را تحمل کنم. با وجود اینکه خانواده ما مذهبی هستند، اینقدر از این برخورد ها دلخور شدم که سفر به شلمچه شد از تلخ ترین خاطرات زندگیم. دیگر دلم نمی خواست دوباره قدم به آنجا بگذارم و آن افرادی که آنزمان احساس می کردم خود را برتر از من می دیدند را دوباره ببینم. این داستان در مسجد خرمشهر، نمازجماعت های مسجد نزدیک خانه مان و برخی جاهای دیگر تکرار شد... قضاوت و کج خلقی به ظاهرم.


حال می فهمم دغدغه شان. می فهمم که چقدر غریبه بوده ام با تفکراتشان. ایکاش به جای اینهمه تذکر، قضاوت و برخورد هایی که به راستی موجب تحقیر شدن طرف مقابل می شوند با مهربانی من را عقاید و باورهایشان آشنا می کردند. که چرا اینقدر رعایت حجاب برای شهدا مهم بوده...


پ.ن:مطلب مرتبط با این پست + .

قدس ما را می خواند

روش هایی برای شرمنده سازی

متن زیر، برگرفته از وبلاگ زیر یک سقف می باشد. البته ما که هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم مثل این وبلاگ صفحه آرایی کنیم. بهتر است از خود زیر یک سقف بخوانیدش.


با کلمه داخل پرانتز جمله را تغییر بده:

من به کلاس موسیقی خواهم رفت.(دیروز)

شنیدن صدای موسیقی به من آرامش خواهد داد.(دیروز)

من به کلاس قرآن خواهم رفت(دیروز)

خواندن قرآن به من آرامش خواهد داد.(دیروز)

معلم یوسف سوالات درس «بنویسیم» را داده بود

 برایشان تایپ کنم. من هم که سوال بالا را نمی

پسندیدم به صلاحدید خودم پسندیده اش کردم.

به این می گویند نهی ار منکر زورکی و امر به

 معروف خودسرانه و غافلگیر کننده آنه و خود

صلاح دیدانه و چند تا آنه ی دیگر...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این هم یک مدل دیگر :

-ببخشید می شه محبت کنید رادیو رو روشن کنید؟*

-آنتن نداره.

-پس لطفا ضبط رو خاموش کنید.

-چرا؟

-چون من به اندازه کرایه ای که می دم به گردن شما حق دارم. کمترین حقم هم اینه که نخوام این صدارو بشنوم.

-یعنی الآن خاموشش کنم؟

-بله لطفا.

-چشم.

-خیلی ممنون.

این مکالمه خیلی آرام و ساده و بدون دلخوری و

 ناراحتی و عصبانیت و خشونت و توهین و بی

احترامی و دعوا و مرافعه و خیلی چیزهای دیگر

 اتفاق افتاد. می دانم که همیشه این طور

نیست و افراد در مواجهه با چنین جملاتی

برخوردهای متفاوتی خواهند داشت. ولی من بارها

 و بارها جملات بالا را در ذهنم مرور کرده بودم و

 زهرشان را گرفته بودم و راحت الحلقوم شان!

کرده بودم تا بتوانم در کمال خونسردی و با کمال

 احترام بیان شان کنم و کاری نکنم که طرف مقابل

 در لاک دفاعی فرو برود.


*استفاده از جمله ی «میشه لطفا رادیو رو روشن کنید.»

 خیلی محترامانه تر و کم تنش تر از جمله ی «می شه

 لطفا ضبط رو خاموش کنید.» ما رو به هدف می رساند.


پ.ن: مشق عشق را هم ببینید.

نهی از منکر ریالی!

متن زیر، دریافتی است.


دیدم وایساده دم ورودی، گفتم چرا اینجا وایسادی؟! گفت: میخوام برم از بوفه خرید کنم، پسرها همینجور اونجا وایسادن! گفتم بیا با هم بریم، شاید اونها نخوان حالا حالاها برن!

رفتیم و چند دقیقه وایسادیم تا بالاخره خریدشون رو کردن و رفتن! چیزی رو که میخواست خرید و پول رو پولش رو حساب کرد! چشمم افتاد به کیف پولش!!! از همین کیف پولهایی که عکس های ناهنجار دختر و پسر روشون هست! گفتم عزیز این چیه؟! از تو بعیده؟! فقط من شوهرت رو نبینم؟ از اون بعیده! (اینها رو همش با شوخی و خنده می گفتم) این عکسها چیه روش؟! بابا اینجا دانشگاهه، قایمش کن زشته، اگه آقایون ببینن؟!؟!

گفتم: گلم تو رو خدا کیفت رو عوض کن، اصلاً به شخصیت تو نمیخوره به خدا! گفت: حالا بیا بریم!

چند روز بعد دیدمش. گفتم: عوضش کردی کیفت رو؟! گفت: نه، ولی نیاوردمش دانشگاه! گفتم: خب برو یکی دیگه بخر! خیلی ارزونه هااا!

دیدم اینطوری نمیشه! یه تصمیم گرفتم! رفتم یه کیف پول خیلی شیک گرفتم (البته زیاد گرون نشد حدوداً چهار پنج هزار تومن) و کادوش گرفتم! یه روز بعد از کلاس گفتم یه لحظه میای باهات کار دارم! گفتم یه هدیه برات گرفتم،امیدوارم خوشت بیاد و امیدوارم که ناراحت هم نشی! بهش دادم، اولش نمیخواست قبول کنه، گفتم اگر قبول نکنی خیلی ناراحت میشم، ما با هم دوستیم،مگه دوست هدیه ی دوستش رو رد میکنه؟! از اون روز به بعد رابطه مون هم صمیمی تر شده! 

پس لازمه گاهی وقتا یه کم پول هم خرج بکنیم تا بقیه بدونن که هم اونا برامون مهمن و هم چیزهایی که میگیم برامون مهمه و فقط و فقط از سر رفع تکلیف نیست!


پ.ن: مغز پسته ای ها خمینی نمرده است! و راهپیمایی

عکس اکانت2!

متن زیر، دریافتی است.


یکی از نزدیکانم دقیقا همین مشکل رو با یکی از هم دانشگاهی هاش داشت. بهش گفتم: وانمود کن که فکر کردی دوستت حواسش به عکس نیست.. بهش بگو راستی اون عکسی که تو پروفایل گذاشتی فکر کنم اشتباهی سیو شده خواستم بهت بگم درستش کنی یه وقت آقایون فکر بدی در موردت نکنن!!!!


پ.ن:ببینید +

فضولی!

متن زیر، دریافتی است.


در جمعی نشسته بودم.

خانمی بود که آن طور که خودش می گفت، تازه از فرانسه، مهد آزادی! برگشته بود.

مرا که دید، نمی دانم چرا کلا قضیه را برد سر بحث امر به معروف و نهی از منکر. که چقدر آدم فضول پیدا می شود در این مملکت!

هی می گفت و دیگرانی بودند در کنارش که تاییدش می کردند.

بعد حرفهایش، گفتم : یک بار توی خیابان، خانمی روسری اش را اشتباه سرش کرده بود و تای کوچک روسری اش بالا بود، رفتم و بهش گفتم. یا یک خانم دیگر، مانتوش گچی شده بود، رفتم و بهش گفتم. ناراحت نمی شوند!

خانومه جا خورد. گفت خب البته بعضی کارها فضولی نیست؟ اتفاقا کار خوبی کردی که رفتی گفتی!

گفتم دقیقا چه کارهایی فضولی است یعنی؟

نگاه کرد، هیچی نگفت!

قرص و محکم!

متن زیر، دریافتی است.


با همسرم توی اتوبوس نشسته بودیم. ردیف بغل ما تا آخر اتوبوس، پسرهای جوان نشسته بودند و جلوی ما، یه دختر و پسر جوان. مهم نبود با هم چه نسبتی دارند اما مهم بود که رفتارشون اصلا در شان محیط عمومی نبود.هر وقت رومو به سمت شوهرم می کردم، میدیدم که نگاه پسرهای ردیف کناری، کاملا به حرکات و رفتارهای اون دختر و پسره. به عنوان یک زن ، شرم می کردم. سرمو بردم پشت صندلی اونها و اروم بهشون گفتم: لطفا درست بشینید، رفتارتون شایسته محیط عمومی نیست!

دختر و پسر هر دو نگاه پر شماتتی بهم کردند و صاف نشستند اما این فقط چند دقیقه طول کشید
دیدم اگر دوباره چیزی نگم، حرمت نهی از منکر هم شکسته می شه. اینبار کمی بلند تر گفتم: لطفا درست بشینید.

پسر با صدای بلند و داد مانند گفت: زنمه خانم! چیکار داری؟

گفتم: من نگفتم زنت نیست!! گفتم درست بشینید! 

دختره گفت: به تو چه اصلا! فضولی مگه؟

منم محکم و صریح گفتم: به خدا قسم اگر درست نشینید، به پلیس راه که برسیم، تحویلتون می دم!

رنگ از روی هردوشون پرید و تا مقصد، مثل بچه های خوب نشستند.


پ.ن: این دو را از دست ندهید + و +

ونک - کرج

متن زیر، برگرفته از وبلاگ کوله پشتی می باشد.

به محض اینکه داخل اتوبان همت افتادیم، ضبط ماشین را روشن کرد؛:
خاتون قلبم، تویی شراره...
مثل همیشه که در چنین موقعیتی قرار می گرفتم خیلی محترمانه گفتم:
ممکنه صداش رو کم کنید؟
سابقه نداشت ببینم راننده ای با این درخواستم مخالفت کند یا حتی ضبط را خاموش نکند. اما این یکی انگار بدجوری عصبانی بود، از دست کی، نمی دانم!
ماشین را زد کنار و با تحکم گفت:
نمی خواید بشنوید به سلامت!
یک لحظه شوکه شدم از جوابش. کنار اتوبان، جای پیاده شدن نبود.
پر بودم از جواب، ولی عصبانیت همه چیز را خراب می کرد.
با خونسردی کامل گفتم:
بله حتما پیاده میشم، ولی اینجا نه، همون میدون ونک که سوار شدم!
ایندفعه راننده شوکه شد. گفت:
خانم محترم من نمی تونم صدای ضبطم رو کم کنم. شما اگه ناراحتید بفرمایید با یه ماشین دیگه برید.
گفتم:
بله، منم موافقم با یه ماشین دیگه برم، ولی من میدون ونک سوار شدم، همونجا هم پیاده می شم.
جوابی نداشت، سکوت کرد. پیرمردی از پشت گفت: آقا راهتو برو.
دوباره مودبانه و در عین حال متحکمانه گفتم:
ببینید آقای محترم، شما اگر تو ماشینتون تنها باشید می تونید هر کاری بکنید، ولی وقتی چهار نفر رو سوار می کنید که دارن پول میدن، باید حق اونها رو هم در نظر بگیرید.
از آنجایی هم که یکی از قلق های همه ی مردها اینست که هرگز نمی خواهند ضایع شدن خود را بپذیرند، لحنم را تغییر دادم تا نرم شود. آرامتر گفتم:
ببینید آقای محترم، من حتی نگفتم ضبط رو خاموش کنید، عرض کردم صداش رو کم کنید که بتونم با گوشیم چیز دیگه ای گوش کنم. شما هم باید حق من رو در نظر بگیرید دیگه. درسته؟
نتوانست مخالفت کند. لا اله الا الله گفت و صدای ضبط را کم کرد و راه افتاد...

_____________________________________________________________

پ.ن: بعضی از حزب اللهی ها متاسفانه لحن مناسبی در امر به معروف و نهی از منکر ندارند. پیش زمینه ی ذهنی شان هم اینست که بسیجی مظلوم است! بارها راجع به برخی بچه بسیجی ها شنیده ام که در چنین موقعیتی قرار گرفته اند و راننده نه تنها به تذکرشان عمل نکرده، بلکه به خودش اجازه داده آنها را در اتوبان یا حتی زیر باران پیاده کند.

در صورتیکه با یک برخورد سنجیده تر می توان نتیجه ی بهتری گرفت.

 

 

عطر حجاب

متن زیر، دریافتی است.


یه تجربه جالب البته تجربه ی من نیست تجربه مادر بزرگمه، می گفت:

 دیروز دم در مسجد یه دختری کنار من اومد تو که خيلي حجابش خوب نبود. از کنار من که رد شد یهو برگشت گفت: " چه عطر خوش بویي!؟"

من گفتم : محمدیه. مال کربلاست و دست کردم تو کیفم و گرفتم جلوش و گفتم: قابلی نداره!

دختره تعارف کرد ولی به هر اصراري بود دادم بهش.

بعد در عطر رو باز کرد و بو کرد و گفت: خیلي خوشبوه.

گفتم: مثل خودته دخترم. فقط کاش يه کم.... و به موهاش اشاره کردم. دختره هم سریع دست برد و موهاش رو درست کرد.


همچنین ببینید + و +

تاکسی نوشت!

متن زیر، برگرفته از وبلاگ فراموشخانه می باشد.


مکان:چهار راه فرمانیه یا  کامرانیه

زمان:بعد از یک امتحان سخت!

اقدسیه.....ویژژژژژژژژژژژژ

اقدسیه...نع

اقدسیه...ویژژژژژژژژژژ...

اقدسیه...........بشین.

-سلام...

سلامم توی صدای نازک و دلبرانه ی نوار گم میشه..

راننده داره اس ام اس بازی میکنه.

جوونه.دکمه های پیرهنش هم بازه!

قصد نداشتم سوار شم .فکر نمیکردم اصلا نگه داره.یکم مشکوکه!

دارم سبک سنگین میکنم که بگم خاموش کنه یا نه!

صبر می کنم اس ام اس بازیش تموم شه..

ببخشید آقا میشه صداشو  کم کنید؟

-توی دلم دارم نقشه میکشم.احتمالا میگه نه.منم میگم پس پیاده میشم.-

از توی آینه نگام میکنه.قطع می کنه صدا رو!

ساکت تکیه میدم.طبق عادت دستم روی دستگیرس .پنجره هم باز!

-خانوم معذرت.میشه یه سوال بپرسم؟

-بفرمایید!- افکار منفی دارم هنوز-

-چرا بعضی از مردم مخصوصا خانوما صدای زن رو دوس ندارن؟اصلا چرا میگن قطعش کنم؟

-بعضی از مردم که خب دلایل زیادی داره والا.یکیش مثلا اینکه از نظر شرعی صدای زن اونم به این صورت غنا محسوب میشه و حرامه.یکیش از نظر عقلی هست که ثابت شده موسیقی برای مغز و کلن بدن اگر به صورت صحیح گوش داده نشه ضرر داره. -با حالت دوستانه تری-یکی هم اینکه شاید شاید بعضی از خانوما حسودی می کنن!-یکم لبخند میزنه.-

- شما که جوونی چرا اینا رو میگی ؟

- چون اینا هیچ کدوم به سن ربط نداره.دین که بحثش جداست.عقلی هم که چون زیادی جون دوستم.دلیل اخر هم به سن ربط نداره.هرچند من زیاد شاملش نمیشم!

-اخه میگن موسیقی واسه اعصاب خوبه.ارامش بخشه!

-بعله.این که هست.ولی خب قرص هم ارام بخشه!شما چرا الان نمی خوری؟ چون که جاش نیست دیگه.بعدم اثرات دیگه هم داره!.موسیقی روی هرمون های بدن اثر میذاره.تحریک کنندس.تازه الان که میگن در برگردان موسیقی ها پیام های مخفی هست که مغز ناخود آگاه اونا رو میگیره.شما ببین.همه ی موسیقی دان های بزرگ با یه مرضی مردن.یا کر یا دیوانه یا کور بعدم تازه توی جوونی.یعنی مثلا زیر ۴۵ -۵۰...

-جدی؟؟

- نمی دونم واقعا تحت تاثیر قرار گرفته یا داره مسخره بازی در میاره-

بعله.من تحقیق کردم!....ببخشید هرجا شد  من پیاده میشم!چقدر تقدیم کنم؟

-بفرمایید.خوش اومدین.

-ممنون.چقدر میشه؟

-خانوم قابل نداره.یعنی اصلا نمیگیرم چیزی.شما وقت گذاشتین با اینکه خسته بودین چند تا نکته به من یاد دادین.این خیلی ارزش داره.بفرمایید!

دهنم وا مونده بود.یعنی اصلا نمیدونستم باید چی بگم!یکم نگاش میکنم!

-آقا من اولش نمیخواستم سوار ماشینتون بشم.بعدم اینکه فکر نمی کردم صدا رو قطع کنید.بعدم اینکه فکر نمیکردم آخرش این رو بگید!من از شما بیشتر ممنونم!ببخشین که نشناخته قضاوت کردم!

سماجت!

متن زیر، دریافتی است.


نمی دانم خیابان ارم قم را دیده اید یا نه! دقیقا موازی حرم است. مقدار زیادی از خیابان، روبروی حرم بی بی هستی! بچه توی بغلم خوابیده بود! داشتم به طرف حرم می رفتم که یک عده دختر با حجاب آنچنانی دیدم! از آنهایی که چادر را به گونه ای می پوشند که به روح پدر بی حجابها صلوات می فرستی! مقنعه اش را هم نمی دانم چطوری پوشیده بود که اینقدر افتضاح موها و سرو گردنش بیرون بود.
حدود 7-8 تا بودند که معلوم بود سردسته شان همین یکی است.
روبرویش ایستادم و گفتم : عزیزم حجابت رو درست کن!
دوتاشون همون موقع چادرها را روبراه کردند. سردسته شان باشه سردی گفت و به من تنه زد و رفت!
پشت سرش ایستادم و باز گفتم: عزیزم گفتم حجابت رو درست کن.
باز باشه سردی تحولم داد.
دوتا دیگه هم حجابشان را درست کردند.
باز گفتم خانم خانما، نشنیدی عزیزم؟ حجابت خانمی!
گفت تو چقدر سمجی! برو دیگه!
گفتم عزیزم تا حجابت رو درست نکنی نمی رم. حالا دیگه همه بچه ها حجابشان درست بود الا او!
گفت مگه اینجا حرمه اینقدر گیر می دی؟
گفتم: قم همه جاش حرمه عزیزم. حجابت رو درست کن.
ایشششششششششششی تحویلم داد و مقنعه اش را از آن حالت افتضاح، خارج کرد و موهایش را پوشاند.
هرچند می دانم کمی انطرف تر باز هم مقنعه اش را عقب کشید اما گاهی تاثیر در خود شخص نیست! تاثیر در جامعه اتفاق می افتد که حس کنند، جامعه این رفتار را نمی پذیرد یا اینکه آنها هم می توانند تذکر دهند.

بی غیرتی مردانه!

متن زیر، دریافتی است.


توی یه درمانگاهی بودیم که عموما افراد محجبه رفت و آمد می کنن و تعداد افراد بی بند و بار تقریبا صفره. خانمی رو دیدم که بچه بغل، پشت سر شوهرش داشت می رفت. شال آبی رنگش زیر چادر تکون خورده بود و یقیه مانتوشو نپوشونده بود و بدن خانم مشخص بود. با لبخند طرفش رفتم و گفتم ببخشید عزیزم شالت تکون خورده بدنت پیداس! و خودم با شالش یقیه اش رو پوشوندم. تشکری کرد و رفت که شوهرش سر برگردوندو با داد گفت: ول کن بیا! اه!


پ.ن: همچنین بخوانید +

نامه به متولیان امر

متن زیر، دریافتی است.

ق.ن: يكي دو روزي است كه به خانه برگشته ام و در فضاي معنوي شهر در يكي از شهرهاي همسايه امام هشتم نفس مي كشم.شكرخدا اين جا خانم  ها اغلب چادري هستند و البته محجبه. به ندرت موارد بي حجابي به چشم مي خورد.به شكرانه اين نعمت اين نامه را براي امام جمعه شهرستان نوشتم.


بسم الله الرحمن الرحيم

تاريخ:14/4/جهاداقتصادي

موضوع:امربه معروف و نهي از منكر

امام جمعه محترم شهرستان….

جناب حاج آقاي ….

باسلام و تبريك ميلاد ابا عبد الله

بنده يك شهروند …. هستم كه چند سال پيش در يكي  از دانشگاه هاي تهران پذيرفته شدم.

دانشگاه ما در منطقه اي واقع شده كه متاسفانه وضعيت پوشش بانوان مناسب شان پايتخت جامعه اسلامي نيست.

و جاي بسي تاسف است كه به خاطر هجمه عظيمي كه به صورت برنامه ريزي شده عليه انقلاب اسلامي صورت مي گيرد،اوضاع حجاب و عفاف در اين منطقه رو به بدتر شدن دارد.

من و چند تن از دوستانم تقريبا از سال گذشته ،نهي از منكر در اين حوزه را شروع كرديم و به صورت دوستانه به برخي از خانم ها كه حدود شرعي را زير پا گذاشته بودند،تذكراتي با لحني صميمي و خير خواهانه مي داديم.

اما فقط مي توانستيم به كساني كه واقعا پوشش زننده اي داشتند تذكر بدهيم و اصلا جو مناسب اين نبود كه بخواهيم به كسي كه مثلا چند سانت شال يا روسري اش را عقب زده هرچند او هم مرتكب حرام شده تذكر بدهيم!

و واقعا حسرت مي خورديم كه چرا مردم متدين تهران آن قدر در برابر اين پديده سكوت كردند كه گام به گام مرزهاي عفاف و حجاب عقب تر رانده شد.

لذا تصميم گرفتيم كه اجازه ندهيم اين تجربه تلخ در شهر هاي خودمان تكرار شود و از ائمه جمعه بخواهيم كه از طرف ما دانشجويان هم از همشهري هايمان بخواهند كه از همين ابتدا جاهلان را نهي از منكر كنند.نسبت به منكر ولو اندك حساس باشند و از تذكر لساني غافل نشوند.اگر كسي خداي نكرده روسري اش عقب مي رود يا آرايش كرده در سطح شهر ظاهر مي شود،با گفتار خود نارضايتي خويش را به وي اعلام كنند تا اين پديده انشاء الله ريشه كن شود.و فضاي شهر مان از بي حيايي مصون بماند.

والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته

سوم شعبان المعظم سال 1432سالروز ميلاد پربركت امام حسين عليه السلام


پ.ن: وقتي مامانم فهميد مي خوام به امام جمعه در اين رابطه نامه بنويسم مخالفت كرد و گفت كه زشته بهشون دستور بدي گفتم مامان جان اين فقط يك خواهش و مطالبه دانشجوييه گفت:امام جمعه خودشون مي دونند و معمولا توي خطبه ها درباره عفاف و حجاب حرف مي زنند.

بهشون گفتم:نه مامان جان حرف من اينه كه به مذهبي ها بگن موقعي كه با بي حجابي مواجه ميشن نهي از منكر كنند. مثلا خود شما وقتي خانومي رو مي بينيد كه يه كم چادرش رفته عقب و موهاش ديده ميشه تذكر مي ديد؟
مامانم سكوت كرد!

منم خوشحال و پيروز! گوشي تلفن رو برداشتم و با يكي از آشناهامون كه  محل كارشون نزديك دفتر امام جمعه است  تماس گرفتم  واز ايشون خواهش كردم نامه اي رو كه براشون ايميل كردم  به دست امام جمعه برسونند.

چقدر شماها امروز به من گیر میدید!

متن زیر، دریافتی است.

يك بار كه به يك خانم نسبتاً بد حجاب تذكر دادم  با عصبانيت گفت:

«اااه!چقدر شماها امروز به من گير ميديد!»

اين يعني افراد ديگري هم تذكر مي دهند!

ما تنها نيستيم.

زنجيره نهي از منكر كن ها را قطع نكنيم

نه در مورد حجاب

نه در مورد هيچ منكر ديگري!

فقط قرار نيست تذكر بدهيم تا وجدانمان آسوده شود و ذمه مان بري!

اگر به دنبال اصلاح هستيم بايد امر به معروف هم بكنيم.

يعني ديگران را هم بياوريم توي گود!

اين طوري ميشود؛

امر به معروف و نهي از منكر.

خانمها الگو بگیرند،فقط!

متن زیر، دریافتی است.


ظهر جمعه بود.متاسفانه كمي دير براي شركت در نمازجمعه حركت كردم.مي خواستم با اتوبوس به انقلاب بروم كه به خودم گفتم چطور وفتي كلاست دير مي شود با تاكسي مي روي اما براي نماز خسّت به خرج مي دهي؟

سوار تاكسي كه شدم ديدم خانمي كه جلو نشسته وضعيت پوشش نامناسبي دارد؛ يك شال سرش بود كه نيمي از آن توري و نيمه ديگر پارچه اي بود كه البته همان تور هم تمام گردنش را نپوشانده بود.

گفتم:"سلام خانوم عزيز شالي كه پوشيدين اصلا مناسب نيست و گردن و موهاتون كاملا پيداست!!"

نگاهي به من كرد و تاي قسمت پارچه اي شالش را  باز كرد.حالا پهناي شالش كمي بيشتر شد. حداقل پارچه بيشتري روي موهايش بود و تور روي گردنش را نيز مي پوشاند.

خودم هم فكر نمي كردم خانمي كه اينگونه پوششي دارد اينقدر سريع و آسان ترتيب اثر بدهد.

البته من معتقدم حداقل اثر امر به معروف و نهي از منكر اين است كه افراد خاطي مي فهمند هنوز هم انسان هايي وجود دارند كه فعل آن ها را منكر مي دانند و قبح حرام نريخته است.


همچنین ببینید این عکس را.

نهی از منکر دخترانه!

متن زیر، ارسالی به وبلاگ است.

 


چند سال پیش یک روز در دانشگاه صنعتی اصفهان به میوه فروشی رفته بودم. خانمی توی صف جلوی من بود که یک شال به سر کرده بود که موهاش از پشت و جلو بیرون ریخته بود. خیلی آروم از پشت سر بهش سلام کردم و آروم موهاش را که بیرون ریخته بود دادم داخل مانتو و گفتم عزیزم موهات از زیر شال اومده بود بیرون. اونم خیلی تشکر کرد و رفت. گذشت تا بالاخره بعد ها که به واسطه فعالیت های دانشجویی با هم دوست شدیم دیگه این خانم چادری شده بود.
پ.ن: همچنین ببینید +