متن زیر، دریافتی است.
مطلبی که
مینویسم بزرگترین نهی از منکری است که در طول عمرم شدم، حتی بدون اینکه نهی کننده
این اثر عمیق را بر من بداند.
موضوع آن
غیبت است، بنده فردی نبودم که اهل غیبت باشم، ابداً! داستان را بخوانید:
شبی وقتی
از ماجرایی بسیار ناراحت بودم، و شاکی شاکی از خونه به بهانه ای زدم بیرون اس ام
اسی دادم، متنش را به خاطر ندارم، ولی چون هر دو از موضوع باخبر بودیم فهمیده بود
دلخوری را!
تلفن زد،
گفتم توی ماشینم، گفت بزن کنار، گفت نماز میخواندم، استخاره کردم که زنگ بزنم یا
نه، خیلی خوب اومد، الان هم بدون اینکه کسی بویی ببره دارم باهات صحبت میکنم،
گفت و گفت
و من هم که به شدت عصبانی بودم فقط گوش دادم، البته به جای خود هم دفاع میکردم ولی
بنایم بر گوش دادن بود، او در واقع در مجادله ای نماینده یک طرف دعوا بود و من
نماینده طرف دیگر.
هرچند او
منصفتر بود و در واقع حامی هردو طرف بود.
من از طرف
دوم بسیار عصبانی بودم و رفتار و گفتار و عقیده شان را ظلم محض میدیدم، و سعی
میکردم این موضوع را با مثالهایی توضیح بدم.
موضوع
بسیار ریشه دار بود و اون شب یک نقطه اوج محسوب میشد که دیگه تحملش از حد توانم
خارج شده بود،
بین
حرفهاش چند جمله خیلی جدی بهم گفت که هیچ وقت نفهمیدم چرا اینطور زیر و روم کرد؛
گفت «خودت
بگو این رفتار شما مسلمونیه؟«
زنگ این
جمله هرگز از یادم نمیره،
ارتباط من
و او همیشه خوب بوده، جز مهربانی به هم نکردیم، و بسیار یکدیگر را دوست داریم،
این چند
جمله برای من که هم ادعا و هم تمایل زیادی به دینداری دارم بسیار سنگین بود....
طوری که
بعد از قطع کردن گوشی نمیتونستم جلوی گریه کردنم را بگیرم،
اتفاقی که
افتاده بود این بود که فهمیده بودم نقش خودم را در ماجرایی که همیشه فکر میکردم
دیگران به بدترین شکل ها درش مقصرند، من حتی با گوش دادن و حتی با در دل تایید
کردن غیبت ها، دامن زده بودم به ماجرا.
اون هم نه
غیبت هایی که راحت بشه فهمید غیبتند، نه.... خیلی باید دقیق میبودم تامیفهمیدم.
بعلاوه اینکه جو ناخواسته غیبت هایی را برایم حلال جلوه داده بود.
از اون شب
به بعد، همین که احساس کنم حرفی را میزنم یا میشنوم که شاید در ذهن کسی کمی زمینه
منفی ایجاد کند نسبت به فرد مورد صحبت، احساس میکنم دارم کثیفترین و خداناپسندانه
ترین کارها را انجام میدم.
یک بار
وقتی میخواستم به کسی بگم حرفش غیبته به «گناهان کبیره» مراجعه کردم دیدم واقعاً خیلی
چیزها و کارها شامل غیبت میشه و ما ساده از کنارش میگذریم.
از اون به
بعد دیگه ساده به همکلاسی هاییم که به اساتید میخندند، نمیخندم،
دیگه
نمیذارم بحث به نقاط ضعف آدمها بکشه،
دیگه نشده
کسی به نظرم سیاه محض بیاد، اصلاً دیدگاهم به طرز عجیبی اصلاح شده. میگم اصلاح شده
چون تاییدش را در روایات هم دیده ام.
کسی چه
میدونه، همون یک استخاره اون شب چقدر من را نجات داد....
و خدایی
که دلهای ما آدمها در دست اوست.
پ.ن:
سوگواره ای برای یک دوست