متن زیر، دریافتی است.

امروز رفته بودم عابربانک که پول بگیرم. یک خانم جوونی مشغول كار با دستگاه بود كه همون اول طرز بد ايستادنش زد تو چشمم. تقریباً لم داده بود به دستگاه. و یک آقایی هم با فاصله روي پله بانك نشسته بود و نگاهش به اون سمت بود. فکر کردم شاید تو نوبته و منتظر تموم شدن کار خانم. رفتم كنارش و پرسيدم نفر بعدي شماييد؟ ديدم حواسش پرت پرته و تا خواست سوال منو آناليز كنه خودشم نفهمید چي جواب داد. دیدم که بله، محو تماشاي بدن خانم بود! (واقعا اينو كه ميگم خودمم تاسف مي خورم چون دقيقا همين طور بود)

 جالب اينكه اين آقا چهره و پوشش موجهي داشت و اصلا به ذهن آدم خطور نمي كرد كه بي كار نشسته باشه اونجا! دقت كردم ديدم خانمه غير از بد ایستادن مانتوش هم خيلي تنگ، کوتاه و چسبيده س. اینقد دلم سوخت که گفتم بهش تذكر میدم ولي دیدم با وجود اون آقا اصلا درست نيست و احترام خانم هم زير سوال ميره. طبق تجربه اي كه تو يكي از خاطرات جنبش حيا خونده بودم ديدم بازم ميشه يه كاري كرد. رفتم درست جلوي خانم و پشت به آقا ايستادم. خلاصه خانم رفت و نوبت من شد و وقتي از جلوي آقا رد شد احساس كردم يه متلك هم بهش گفت. عصباني برگشتم ولي ديدم حواسش پرت خانمه و بعدم پا شد و رفت. كارم كه تموم شد داشتم مسيرم رو مي رفتم كه خانمه رو ديدم. آقاهم اون طرف پياده رو بود و همچنان نگاهش به ... از جلوش که رد شدم يه نگاه با مكث و خيلي غضبناك بهش كردم و بعد با بي اعتنايي سرم رو چرخوندم و سرعتم رو بيشتر كردم تا رسيدم به خانم.

 گفتم ببخشيد ميتونم يه چيزي بگم؟ بنده خدا يه دفعه انگار ترسيد. يه نيم نگاهي به پشت سرش كرد و با تعجب و ترديد گفت بفرماييد. گفتم: ببخشيد ولي فكر ميكنم بهتره يه كم بهتر لباس بپوشيد اون آقا داشت خيره خيره به شما نگاه مي كرد. مشخص بود خودشم كاملا متوجه شده بود، ولي مثلا خونسرد شونه بالا انداخت و جواب داد: خب از اين آدماي مريض زيادن.. خيلي جدي بهش گفتم: "به هرحال ما هم نبايد طوري لباس بپوشيم كه اين طوري جلب توجه كنه". سري به نشونه تاييد تكون داد ولي معلوم بود از حرفم خوشش نيمده. لبخندي بهش زدم و گفتم دوستانه بهتون گفتم. اونم لبخندي زد و گفت مي دونم و از هم جدا شديم.